سالون: فيلم لگو به راحتي ميتوانست محصولي مزخرف باشد كه صرفا براي محك زدن بازار و جا زدن آن تحت عنوان يك فيلم ارائه شده است، اما به طرز غافلگيركنندهاي تبديل به يك سرگرمي خانوادگي قدرتمند و مفرح شده كه به روح بازي آزادانه و همينطور فرديت به ديده احترام مينگرد.
اندرو اوهاير/ سالون:دارم به دسته همسرايان گستردهاي که از فيلم لگو به وجد آمده و هيجانزده شدهاند ميپيوندم؛ فيلمي که ريتم تندي دارد، در مجموع خندهدار است و شامل استفادههاي خيالانگيز و به شدت عجيب وغريب از تکنيکهاي کاتينگ اِج است. به راحتي ميتوانست محصولي مزخرف باشد که صرفا براي محک زدن بازار و جا زدن آن تحت عنوان يک فيلم ارائه شده است، اما به طرز غافلگيرکنندهاي تبديل به يک سرگرمي خانوادگي قدرتمند و مفرح شده که به روح بازي آزادانه و همينطور فرديت به ديده احترام مينگرد. اما... بسيار خب. يک لحظه صبر کنيد: اين فيلم، هم يک محصول اغراق شده تبليغي است، هم داستاني راجع به آزادي تصادفي، که در آن از يک دنياي محدود و بسته به دنياي مشابه ديگر ميرويم. ترجيح ميدهيد که فقط پايم را دراز کنم و بگذارم از يک انيميشن متعلق به جريان اصلي که بهتر و هوشمندانهتر از سطح توقعات بوده لذت ببريد، يا وارد لايههاي عميق و تاريکش بشوم و فلسفه بافي کنم؟ مرسي رفقا! خودم هم همين حدس را ميزدم. شماها فوقالعادهايد!
در واقع، همه چي شگفتانگيزه به عنوان تم اصلي فيلم لگو، عمدا احمقانه و به طرزي ديوانهوار جذاب است (اي آسمونهاي آبي، اي فنرهاي جهنده/ ما به شما ميگيم چيزهاي شگفتانگيز/ يه جايزه نوبل، يه تيکه نخ.../ اصلا ميدوني چي شگفتانگيزه؟/ همه چي!). اين آهنگ که توسط بنيانگذار کمپاني ديووُ (Devo) مارک مادرزبوُ (در يک دنياي غير لگويي) و نوشته و به صورت دو صدايي به وسيله دو خواننده پاپ، تگان و سارا با همراهي گروه لونلي آيلند اجرا شده، تنها آهنگي است که در دنياي لگويي شخصيت اِمِت (با صداپيشگي کريس پرَت)، از تنها ايستگاه راديويياي که همه به آن گوش ميدهند پخش ميشود. اِمِت، لگوي کوچولوي بينام و نشان و يک کارگر ساختماني است که تنها دغدغهاش پيروي از دستورالعملهاست. ربات مجري قانون به عنوان لگوي بدمن، به حالت عصبي آهنگ اين مرباي من است را زمزمه ميکند (و دستيارش در حالي که يک پنجه بوکس لگويي را تحويل ميدهد، در جواب او ميگويد: اين مرباي من هم هست).
از خلال تمامي جعل و دوروييهاي جاري در فيلم، يک بار هم دنياي سرخوشانه اِمِت را آنطور که دلخواهمان است ميبينيم. در اين دنيا (دنياي اِمِت) همه چيز پست و حقير است: اِمِت يک دنبالهروي مستأصل، تنها و شکست خورده است، و پرزيدنت بيزنسِ ظاهرا خيرخواه (ويل فارل)، درواقع يک ستمگر بيرحم است که مأمور منهدم کردن هرچيز عجيب وغريب و جايگزين کردنشان با آخرين مدل آسمانخراشهاي بيروح و قابل تعويض لگويي است (به عبارتي، او مايک بلومبرگ ماجراست). همانطور که در بخش مقدماتي فيلم ميبينيم، پرزيدنت بيزنس همان لُرد بيزنس شيطانصفت است، و تنها يک موجود غيرلگويي اسرارآميز به نام مهره مقاومت ميتواند در برابر سلاح آخرالزماني مخفي او موسوم به کراگل بايستد. در ادامه فيلم، سرنخهاي مهم و ارزندهاي در ارتباط با مناسبات اين دنياي سوپرلگويي دريافت ميکنيم، اما فعلا برايمان اهميتي ندارند.
گذشته از اينها، موجود جادوگر مانند نابينايي به نام ويتروويوس (با صداپيشگي مورگان فريمن، در قالب شخصيتي شوخ و کمحرف) اين توضيح کمککننده را ميدهد که: رسالت پيامبرگونه دارد. بسيار خب! قبول! رسالتي که ويتروويوس از خودش درآورده، تا حدي گلدرشت و نخنماست: او کسي است که مهره مقاومت را به عنوان يک سردمدار سازندگي پيدا ميکند که قدرت بينظيري در متحد کردن ساير سردمداران سازندگي در هيبت دسته انتقامجويان دارد، و استبداد لُرد بيزنس را سرنگون ميکند. کهنالگوي فرودو/هري/نئوي داستان، همان اِمِت است که به طور اتفاقي و تقريبا همزمان به موجود خارج از استاندارد يعني مهره مقاومت، و دختري سرکش و پانکي که نام خودش را وايلدستايل گذاشته (اليزابت بنکس) برميخورد. وايلدستايل از همان ابتدا به اِمِت هشدار ميدهد که دوست پسر دارد و رابطهشان خيلي جدي است، اما توضيح نميدهد که اين دوست پسر، کسي نيست جز بتمن، يا درواقع نسخه لگويي شده و گوتيکطور بتمن (با صداپيشگي ويل آرنت).
همه اينها با چنان ريتم سرسامآوري ـ که براي مخاطبان خردسال زياده ازحد سريع است ـ يکي پس از ديگري ميآيند که نميشود مرز بين ماجراجويي حماسي و طنز را مشخص کرد. ارجاعهاي بصري به فيلمهاي فانتزي يا اکشني که برخي از مخاطبين نوجوان و بزرگسال ديدهاند، سريع و خشمگين ارائه ميشوند (نکته را گرفتيد؟). از مجموعه شواليه تاريکي گرفته تا سهگانه ارباب حلقهها(جدي ميگويم. شوخي ندارم) و همينطور شهر بچههاي گمشده و البته ماتريکس در پس اين فيلم قابل رديابي هستند. از طرف ديگر، فيلم بسيار وامدار داستانهاي افسانه گريز پستمدرن راجع به دنياهاي ساختگي و تلاشهاي محکوم به شکست انسان در رويارويي با خويشتن خود، خدا و واقعيت است. در عين حال، فيلم، موقعيت ويژه مربوط به نخستين فيلم از مجموعه ماتريکس را به شوخي گرفته است. در اين دنياي لگويي، رسما و مشخصا خبري از نژاد و تفاوتهاي نژادي نيست. همه لگوها زرد/ليمويي هستند (و خب البته همه چيز شگفتانگيز است)، اما باز در همين دنيا هم با يک اِوريمَن سفيد برخورد ميکنيم، که همانطور که يک حکيم آفريقايي/آمريکايي ميگويد، موجود منحصر به فردي است. حضور همين موجود است که باعث شکاف و انشقاق در در جهان همگن و يکدست فيلم ميشود.
حالا بياييد به سبک انيميشني فيلم بپردازيم. سبکي زيرکانه و هوشمندانه که زيرِ لايهاي از رازآلودگي ارائه ميشود. به نظر ميرسد تکنيک اصلي فيلم، استاپموشن بوده است. به اين معني که از قطعات و تکههاي لگوي واقعي استفاده شده، و تمام چيزهاي فيزيکي که در دنياي اِمِت ميبينيم، حتي آب اقيانوس و شعلههاي آتش ناشي از انفجار ماشينهاي پليس هم ساخته شده از قطعات لگو باشند. اما اينگونه نيست؛ دراقع هيچکدام از چيزهايي که ميبينيم، وجود فيزيکي نداشتهاند. آنچه ميبينيم درواقع شبيهسازي استاپموشن است که با دقت بالاي تکنيکهاي سهبعدي ديجيتال از قطعات لگو ارائه شده است؛ قطعاتي که در تخيل و تئوري ميتوانند وجود داشته باشند، اما واقعا وجود ندارند. بهعبارتي، اين تمثالي خيالي است از يک تمثال خيالي ديگر. يک گرتهبرداي آرماني از يک دنياي پلاستيکي.
من بر سر چگونه لذت بردن يا نبردن از معجون عامهپسندي همچون فيلم لگو سر جنگ ندارم. چنين جنگي را در مورد ابرسازندگاني ميتوان داشت که گندالف، دامبلدور، سوپرمن (چانينگ تيتوم)، شخصيت بيش از حد دوستداشتني گرين لنترن (جونا هيل)، ابي لينکلن سوار بر صندلي جتگونهاش، و شکيل اونيل نسخه 2002 در لسآنجلس ليکرز (با صداپيشگي خودش) را به وجود آوردهاند. بهترين لحظات فيلم، که محصول نگارش و کارگرداني زوج فيل لُرد و کريستوفر ميلر (تيمي که در ابري با احتمال بارش کوفته قلقلي و خيابان جامپ، پلاک 21 هم بودهاند) است نشان دهنده انبوهي از انرژي و اشتياق است؛ که با روح بيقيد و بند اين قطعات به هم پيوسته محترم دانمارکي هم جور درميآيد. اما با اين حال فيلم در رساندن اين پيام که شهوت فرمانروايي لرد بيزنس، همان راه راستين لگو نيست، محدوديتهايي دارد. لگو از مدتها پيش در برنامه توليد مشترک کمپانيهايي همچون مارول، ديزني، لوکاس فيلمز، ديسي کاميکز و برادارن وارنر بوده و در اين فيلمي که ساخته شده، جانب احتياط رعايت شده تا از سليقهها و گرايشهاي اين کمپانيها در فيلم گرتهبرداري نشده باشد. مشخصا بتمن يا گندالفي را نميبينيد که تکهتکه شده باشد و با دست و پاهاي حشرهاي از نو سر هم شده باشند و مثل بولدوزر راه بروند؛ شخصيتهاي اين فيلم، خودشان هستند.
فيلم، يک پرده سوم دلگرمکننده حساب شده دارد، که قرار نيست آن را برايتان بازگو کنم؛ اما به هر حال از جهان غير لگويي ميآيد و يادآور نقاط عطف جادويي ادبيات کلاسيک کودکان است (مشخصا اين فيلم، کاملا خانوادگي است، اما حدس ميزنم تماشاگران فيلم بيشتر بزرگسالها باشند؛ براي 9 سالهها سرعت فيلم گيج کننده و نصف آن غير قابل فهم است). با اين حال، بناي لگويي هوشمندانه لُر و ميلر بر مبناي نوعي قطعيت معرفتشناختي ساده و بيتکلف شکل گرفته است؛ برخلاف کاري که واچوفسکيها در سهگانه ماتريکس کرده بودند. در آنجا قدر مسلم، رها شدن از ماتريکس، صرفا يک آزادي موقتي بود که تازه پرسشهاي دشوار و بيپاسخي را در ارتباط با طبيعت ماتريکسگونه و مسئوليت بشر در برابر اين ساختار پيش ميکشيد.
در دنياي فيلم لگو همه چيز واقعا شگفتانگيز است. اگر نسخه لگويي لرد بيزنس سرنگون شود، نسخه واقعي آن، فرمانروايياش را در صلح و آرامش ادامه ميدهد، و به اين ترتيب نقد تطبيقي فيلم، به ضد خودش تبديل ميشود؛ يک اطمينان مجدد و خوشبينانه که در آن نيروي غالب، تا اندازهاي تحمل سرپيچي از دستوراتش را در سطح ميکرولگويي دارد. لذت حقيقي فيلم لگو، که روايت نيروي رهاييبخش فرهنگ عامه در قالب يک مشت مربع و مستطيل پلاستيکي است، همانطور که شخص ديگري در جايي نوشته بود، ناشي از چيز ديگري است. اين فيلم درباره قلب يک دنياي بدون قلب است، روح يک دنياي بيروح، و افيون تودهها. و همانطور که يکي از رباتها به ديگري ميگويد: اين مرباي من است.